سفر کردی به ژرفای وجودم

چه تدبیری زدی در هر سجودم 


مرا همچون غبار از شب تکاندی 

کشاندی جان تشنه سوی رودم 

من آن همسایه ی بی ادعایم 

پریشان می سپاری سوی دودم 


به این نیلوفر مرداب بنگر 

که در دشت بلا دل آزمودم 


چواز قهر و عداوت در حصارم 

به عشق تو دل از زشتی زودودم


سر از کوی تو دیگر بر ندارم 

چو انجم سر به اسماء تو سودم 


چو بلبل در هوای باغ تو مست 

زوصف غنچه ها شعری سرودم