از این کره ی خاکی تا عرش دلم لرزید
چون نور رخت ای جان بر کلبه ی من تابید
آن بود بساط من فرسودن تدریجی
یک عمر پریشانی یک عمر به سر تردید
با تو سر شوق آمد ظلمتکده ی قلبم
بر لوح دلم نامت،تابنده تر از خورشید
از این کره ی خاکی تا عرش دلم لرزید
چون نور رخت ای جان بر کلبه ی من تابید
آن بود بساط من فرسودن تدریجی
یک عمر پریشانی یک عمر به سر تردید
با تو سر شوق آمد ظلمتکده ی قلبم
بر لوح دلم نامت،تابنده تر از خورشید
جسم تو در آتش و خانه ات در آب شد
دل به دریا دادی وکشتی یِ تو غرقاب شد
خط به خط رنگین شد از خون تو دریای سیاه
منتظر برراه تو جانش دگر بی تاب شد
مثل گوهر در صدف پنهان شدی دریا دلم
هرکه جوید عمق دریا زان صدف نایاب شد
آوردگاه قلبم اقلیم بیکرانه
این وادی دل افروز میراث جاودانه
تصویری از نگاهت در انعکاس خورشید
محصور مانَد اینجا صد شعله در زبانه
دیگر در عرصه ی جان شد موسم بهاران
فصل ستایش گل فصلی نو از ترانه
دو روز عمرمان با غصه سرشد
همیشه چشممان خونبار و تر شد
نشان منزل ما را چه آسان
غم بی خانمان یک دم خبر شد
چه بیهوده به دل امید بستیم
نهال آرزومان بی ثمر شد
خرّم آن دل که به دیدار تو نائل گردد
نَبَرَد راه به غیر از تو چو کامل گردد
دِگرش نور تو اشباح بر آفاق وجود
به چراغانیِ قلبش ز تو نائل گردد
بگذار به تو راز دل زار بگویم
راز دل شوریده و بیمار بگویم
شاید که به فردا نکشد شعله ی عمرم
آن قصه ی نا گفته به اقرار بگویم
مرا در خود تو گم کردی کجا پیدا شوم دیگر
چو شهر آشوب این شهرم به زیر تل خاکستر
و از سهمم ز یک دریا شدی یک قطره ی باور
چه گویم وصف حال دل رهایم کرده ای آخر
مرا یک بار پیدا کن میان اینهمه غربت
که میسوزم چنان شمعی به راهت با دو چشم تر
در طلبت جان و تن غرق تمنا شود
یک نظر از سوی تو طالع زیبا شود
چهره مپوشان تو از کوچکی قطره ها
رود فرا ترروَد فاتح دریا شود
روشنی شام تو جلوه ای از ماه نو
تابش نور مهت در ید بیضا شود
سطح هوشیاری من بالا نیست
نیمه مستم قدحم پیدا نیست
قلم و دفتر من گم شده باز
شعله ی سرکش دل آوا نیست
یک ترانه یک سبد احساس ناب
یک غزل رویای چشم نیمه خواب
یک بهارو یک زمستان دگر
حاصلم دانی در این شهر خراب؟