آفتاب از پشت این پنجره دیدن دارد
صبح صادق به جهان شوق دمیدن دارد
چون کِشد سرمه به چَشم و ببرد هوش از سر
ناز آن یار سیه چَشم خریدن دارد
آفتاب از پشت این پنجره دیدن دارد
صبح صادق به جهان شوق دمیدن دارد
چون کِشد سرمه به چَشم و ببرد هوش از سر
ناز آن یار سیه چَشم خریدن دارد
آنگه که تو را دیدم از خویش جدا گشتم
با حسرت صدساله تسلیم قضا گشتم
گمگشته ی در غربت بیمار خیال تو
اینسان ز شفا خواهی بر وصل روا گشتم