آفتاب از پشت این پنجره دیدن دارد
صبح صادق به جهان شوق دمیدن دارد
چون کِشد سرمه به چَشم و ببرد هوش از سر
ناز آن یار سیه چَشم خریدن دارد
آفتاب از پشت این پنجره دیدن دارد
صبح صادق به جهان شوق دمیدن دارد
چون کِشد سرمه به چَشم و ببرد هوش از سر
ناز آن یار سیه چَشم خریدن دارد
آنگه که تو را دیدم از خویش جدا گشتم
با حسرت صدساله تسلیم قضا گشتم
گمگشته ی در غربت بیمار خیال تو
اینسان ز شفا خواهی بر وصل روا گشتم
آمدم از راه دور جاده های بی عبور
مجمری از آتشم جنس قلبم از بلور
بی تفاوت می شوم مات و مبهوتم ببین
بیا تا در هوایت پر بگیرم
دوباره زندگی ازسر بگیرم
بیا تا مثل امواجی خروشان
به سوی ساحلت ره در بگیرم
بی تو نگارم نازنینم زخم دل کاریست
تصویر این آیینه ها پیوسته تکراریست
می آیدم گاهی نفَس در محبس سینه
دردی که قلبم می کشد مانند بیگاریست
به جز یک عشق خام کودکانه
چوتشویشم شده در این زمانه
بمانم روزوشب بااین بهانه
که خوانم دفتری نو از ترانه
سفر کردی به ژرفای وجودم
چه تدبیری زدی در هر سجودم
مرا همچون غبار از شب تکاندی
کشاندی جان تشنه سوی رودم
فاصله می گیرم از امروز بی فردای خویش
می روم در بحر پیدا کردن ژرفای خویش
بعد از این عزلت نشینی بر غم احوال دل
میشوم در آسمانِ آبیِ دریایِ خویش
گاه از عشقت چنان غرق رویا میشوم
زان فراموشم شود از چه پیدا میشوم
خوشا آنان که دل دیوانه دارند
به سر سودای تو شاهانه دارند
گراز شمع و گل وبلبل به دورند
به پای عشقشان پروانه دارند