فاش گو اسرار قلب خسته را
می کِشی این نیمه جان را تا کجا؟

پُر شده پیمانه ی طاقت دگر
می کِشم باری به دوش از غصه ها
گو طبیب من نیاید بی سبب
چون ندارد درد من هرگز دوا

درد بی درمان ندارد چاره ای 
گوشه ای ام روز و شب در انزوا

بی نصیب از خنده ی شادم ببین !
بهر شادی نیست درمن ادعا

گشته ام  محصور در اندوه خویش 
هیچ راهی نیست از پیش وقفا

جای اشک از چشم من خون می چکد
چون به زخمی مبتلایم مبتلا

دیگر از زندان تن آزرده ام 
کاش از حبسش شود جسمم جدا

#حمیده صحرایی