بگذار به تو راز دل زار بگویم 

راز دل شوریده و بیمار بگویم 


شاید که به فردا نکشد شعله ی عمرم 

آن قصه ی نا گفته به اقرار بگویم 

این زندگی کوتهِ ما وهم سراب است 

از سهم شقایق به شب تار بگویم 


آخر تو چرا منع کنی گفت و شنودم

پس کِی به تو از داغ گران بار بگویم 


آه از نفسم را که دگر باد صبا برد 

در هجرت جانم به که اسرار بگویم 


رفتم دگر از آن گذر کوچه ی تردید 

با غنچه ی لب بسته به ناچار بگویم