دو روز عمرمان با غصه سرشد 

همیشه چشممان خونبار و تر شد 


نشان منزل ما را چه آسان 

غم بی خانمان یک دم خبر شد 


چه بیهوده به دل امید بستیم 

نهال آرزومان بی ثمر شد 

همه شب دستمان رو به خدا بود 

ولیکن آن دعا هم بی اثر شد 


در این عالم که جز حسرت ندیدیم 

چوچشمی هم زده وقت سفر شد 


جهان ما شد آن میوه ی ممنوع 

همان سیبی که از حوّا حذر شد 


چو در زندان نباشد روزن نور 

ز  جا برخیز چون وقت خطر شد 


چراغ قلب ما فانوسکی بود 

که در خواب گران شمع سحر شد