از خزان بسیار گفتم می نویسم از بهار
چند سطری رو ی برگ دفترم بر یادگار
ازبهاری کو وجودم را شکوفا کرده بود
دور بوده خنده ام از رنج و درد روزگار
چون درختی سبز بودم برگ من زردی نداشت
می نوشتم از نسیم و شاپرک بی اختیار
غرق در رویای دوران و رها از بند دل
نه درنگی نه شتابی نه کمان در دست یار
روزهای خوش چُنان برق از نظر پنهان شدند
روزهای حسرتم در زندگی شد بیشمار
چرخ گردونم بچرخید و طراوت را ربود
همچو صیدی در کمند او دلم شد بیقرار