چون ندارد زندگی با من سرِ شورو نوید

باز می بندم به رویش چشمهای ناامید


نیست در من پای رفتن تا سراب آرزو

تا به کِی در این بیابان جنون باید دوید؟


وقت رفتن اوج می گیرد دلم همچون عقاب

زین قفس تا بیکران آسمان باید پرید

بیقرار از غربت این کوچه ی دلتنگی ام

رویم از غم شد سیاه وروی غم گشته سپید


باز هم پروانه ام از پیله اش پر میزند

چون نشستم در سیاهی روزوشبهای مدید


گرچه ماندم سالها در حبس دنیا بی گمان

موعد آزادی ام از بند تن خواهد رسید