چون خدا آن بالاست هیچکس تنها نیست
تا گدا نان دارد آخر دنیا نیست
مهربانی اینجاست توی دست کودک
که چو حاتم بخشد با دو دست کوچک
# حمیده صحرایی
چون خدا آن بالاست هیچکس تنها نیست
تا گدا نان دارد آخر دنیا نیست
مهربانی اینجاست توی دست کودک
که چو حاتم بخشد با دو دست کوچک
# حمیده صحرایی
در این ضد ونقیض کهنه بازارنمیگیرد کسی یک روزه شک دار
خلایق در طمع تازند و اموال
عجب گردیده اند در بند افکار
چو گوید صاحب ملک جهانم
بباطل میرود در قعر انکار
نداند چون دراین تنگ حصار است
شود روزی اسیر خاک و آوار
# حمیده صحرایی
بیفشان دانه ای در خاک امروز
که فردا حکمت و جودش ببینی
اگردل را دهی یک بار براو
زباغ جنتش باری بچینی
پریشان میشوم من دراسارت
چو نی نالم به شبها در عبادت
نیاساید دل از رسم زمانه
چه غوغا میکند بزم شبانه
# حمیده صحرایی
پدرصورتگر احساس زیباست
پرستاردل تنهای تنهاست
پدر چون میرود از دارهستی
ندادر دل دگر سودای مستی چرا کم میزند ساز نوازش
چرا دنیا ندارد حرف سازش
پدر رفتی یو خاطر ناشکیب است
نوازشهای تو برماطبیب است
# حمیده صحرایی
درخفا از اشک لبریز م ولی
چشم تررااز تو پنهان میکنم
ناله های هر شبم باآسمان
درددل باابر گریان میکنم
من نجویم جز صفا در زندگی
سعی خودبر جودواحسان میکنم
اسب سرکش را ز کبر وادعا
خالی از تلخی ی زندان میکنم
# حمیده صحرایی
من عقابم کوچه جای بازی گنجشک هاست
جایگاهم کوه ودشت و آبی ِِِِِِ بی انتهاست
بند از پایم بگیر و این قفس را باز کن
صید این مرغ فلک هم نِی در این مرداب هاست
#حمیده صحرایی
دروازه های عشق را آذین ببندم نازنین
وقتی قدم در ره نهی لبریز م از شوق ویقین
برسنگفرش راه تو گلبرگ گلهای بهار
با هر قدم مستم کنی ای دلبر نوش آفرین