در طلبت جان و تن غرق تمنا شود
یک نظر از سوی تو طالع زیبا شود
چهره مپوشان تو از کوچکی قطره ها
رود فرا ترروَد فاتح دریا شود
روشنی شام تو جلوه ای از ماه نو
تابش نور مهت در ید بیضا شود
در طلبت جان و تن غرق تمنا شود
یک نظر از سوی تو طالع زیبا شود
چهره مپوشان تو از کوچکی قطره ها
رود فرا ترروَد فاتح دریا شود
روشنی شام تو جلوه ای از ماه نو
تابش نور مهت در ید بیضا شود
سطح هوشیاری من بالا نیست
نیمه مستم قدحم پیدا نیست
قلم و دفتر من گم شده باز
شعله ی سرکش دل آوا نیست
یک ترانه یک سبد احساس ناب
یک غزل رویای چشم نیمه خواب
یک بهارو یک زمستان دگر
حاصلم دانی در این شهر خراب؟
تابیده نورِ جاوید بر سرسرای قلبم
فرمانروایی عشق تا ماورای قلبم
ترسیم جاوِدانی از یک بهار زیبا
بعد از خزان غمها بهرِ شفای قلبم
در حصر صد بلا بود هم جان وهم تن من
اینک شکوه عشقت در انحنای قلبم
به سوی باد وطوفان لانه کردم
تباهی شد نصیب من تباهی
دلم گشته ملول از زخم کاری
سیاهی شد نصیبم در سیاهی
درون گوش باد پیچیده سازم
زدم نی سوزناک از بی گناهی
سرد است و غم انگیز دنیای پس از تو
چون خاطره مانده رؤیای پس از تو
سهمم چو نبودی در دایره ی وصل
پا در ره غربت فردای پس از تو
هر دم ز خیالم آهسته گذشتی
آشفته سری هست سودای پس از تو
«ای یار سفر کرده ی پیوند بریده»
«این بود وفاداری و عهد تو ندیده»
آخر ز فراغت نرود خواب به چشمم
سودای تو دارم همه شب تا به سپیده
از دیده سفر کرده ای اما ز دلم نَه
غیر از تو دلم یار دگر برنگُزیده
دلسوزتر از هر کس تنها تویی ای مادر
الماس شهنشاهی چون تاج تویی بر سر
در پای تو گل ریزم ای دامن تو معراج
محراب نماز دل سرلوحه ی شعر تر
آغوش خود را باز کن تا پر گشایم سوی تو
آموختم پروانه گی در آسمان کوی تو
هر بار در دیوان عشق آورده ام نام تو را
پیداست ردّ پای دل هر آیِنه هم سوی تو