تا خیمه زدی ای دوست بر سیطره ی جانم
پرواز چو عنقا برد با تخت سلیمانم
هم جانی وهم جانان هر سجده به نام توست
ای ماه شب تارم خورشید درخشانم
بی تو همه پنهانم در کالبد هستی
با تو همه پیدایم آثار بدخشانم
تا خیمه زدی ای دوست بر سیطره ی جانم
پرواز چو عنقا برد با تخت سلیمانم
هم جانی وهم جانان هر سجده به نام توست
ای ماه شب تارم خورشید درخشانم
بی تو همه پنهانم در کالبد هستی
با تو همه پیدایم آثار بدخشانم
با تو من از همّه ی عالم سرم
بی تو همچون تلی از خاکسترم
با تو در اقلیم عشقم جاودان
بی تو زندانی شوم در این خزان
تاجی از الماس را بر سر نهم
دست پُر مهرت به چشمتر نهم
کاش عمر من به پایان میرسید
وقت هجرو فصل هجران میرسید
موسم باران پاییزی چو شد
اشک من از چشم باران میرسید
آخرم صبرو قراری نیست نیست
بهر دردم کاش درمان میرسید
از این کره ی خاکی تا عرش دلم لرزید
چون نور رخت ای جان بر کلبه ی من تابید
آن بود بساط من فرسودن تدریجی
یک عمر پریشانی یک عمر به سر تردید
با تو سر شوق آمد ظلمتکده ی قلبم
بر لوح دلم نامت،تابنده تر از خورشید
جسم تو در آتش و خانه ات در آب شد
دل به دریا دادی وکشتی یِ تو غرقاب شد
خط به خط رنگین شد از خون تو دریای سیاه
منتظر برراه تو جانش دگر بی تاب شد
مثل گوهر در صدف پنهان شدی دریا دلم
هرکه جوید عمق دریا زان صدف نایاب شد
آوردگاه قلبم اقلیم بیکرانه
این وادی دل افروز میراث جاودانه
تصویری از نگاهت در انعکاس خورشید
محصور مانَد اینجا صد شعله در زبانه
دیگر در عرصه ی جان شد موسم بهاران
فصل ستایش گل فصلی نو از ترانه
دو روز عمرمان با غصه سرشد
همیشه چشممان خونبار و تر شد
نشان منزل ما را چه آسان
غم بی خانمان یک دم خبر شد
چه بیهوده به دل امید بستیم
نهال آرزومان بی ثمر شد
خرّم آن دل که به دیدار تو نائل گردد
نَبَرَد راه به غیر از تو چو کامل گردد
دِگرش نور تو اشباح بر آفاق وجود
به چراغانیِ قلبش ز تو نائل گردد
بگذار به تو راز دل زار بگویم
راز دل شوریده و بیمار بگویم
شاید که به فردا نکشد شعله ی عمرم
آن قصه ی نا گفته به اقرار بگویم
مرا در خود تو گم کردی کجا پیدا شوم دیگر
چو شهر آشوب این شهرم به زیر تل خاکستر
و از سهمم ز یک دریا شدی یک قطره ی باور
چه گویم وصف حال دل رهایم کرده ای آخر
مرا یک بار پیدا کن میان اینهمه غربت
که میسوزم چنان شمعی به راهت با دو چشم تر