اشک من چون بی ثمر باران به سیلاب است و بس
چون ز خون دل چکد همچون غزل ناب است وبس
گر ملامت می شوم زین شکوه ها اندوه نیست
اشک من چون بی ثمر باران به سیلاب است و بس
چون ز خون دل چکد همچون غزل ناب است وبس
گر ملامت می شوم زین شکوه ها اندوه نیست
چون ندارد زندگی با من سرِ شورو نوید
باز می بندم به رویش چشمهای ناامید
نیست در من پای رفتن تا سراب آرزو
تا به کِی در این بیابان جنون باید دوید؟
وقت رفتن اوج می گیرد دلم همچون عقاب
زین قفس تا بیکران آسمان باید پرید
همچو صیدی بسته ودیوانه ی دام توأم
گر نباشد پای من در بند هم رام توأم
تا بسوزد از لهیب آتشینت جان من
بی گمان پر بسته در آتشگهِ دام توأم
باد گیسوهای موّاجم پریشان میکند
درکنارِ ساحل دریا که آرام توأم
خداحافظ گل یاس سپیدم
خداحافظ برای آخرین بار
که من بعد از تو دیگر برنگردم
به شوق دیدن گلهای گلزار
چه میدانی تو از درد نهانم
برای باورت کم بودم انگار
گاهی دلم پَرمیکشد با یادت ای عشق محال
در خاطرم پنهان شدی مثل نسیمی بر خیال
دیگر ندارم فرصتی تا آرزو بر دل برم
ویران تر از ویران ترم دیگر نگویم شرح حال
کاش با پروانه ها پر میزدم
سربه شمع و کوی دلبر میزدم
از خزان بسیار گفتم می نویسم از بهار
چند سطری رو ی برگ دفترم بر یادگار
ازبهاری کو وجودم را شکوفا کرده بود
دور بوده خنده ام از رنج و درد روزگار
چون درختی سبز بودم برگ من زردی نداشت
می نوشتم از نسیم و شاپرک بی اختیار
سزاوار من آیا این خزان است ؟
چو برگ زرد من هردم عیان است
درختی گشته ام بی برگ و بی بار
که دائم باد بر سویم وزان است
تمام حجم شعر من همین است
خزان و فصل سرما در کمین است
ندارد یک بهار سبزوزیبا
چو اندوه فراوان در جبین است
بخندی شادمان و از دل من
نداری چون خبر دردم همین است